روزگار
روزگار
روزگار
طلبکارم....خیلی طلبکار
آمده ام رسوایت کنم.....نه...رسواترت کنم
به ظاهر قدرتمند بر بلندای زندگی ها ایستاده ای و چوب و نخشان را تکان تکان میدهی.....
یکی را به آتش داغ مینشانی و یکی را شیره ی لبخند میچشانی ..
همین روزها مرا تا آنجایی کشاندی که اشکم لبخندم را مسخره میکرد و خنده هایم غمم را به فضاحت میکشانید
همین روزها آنچنان دل عزیزم را شکستی که ذره ذره ی وجودش را در جندین سال زندگی اش جا گذاشت......
الان باید تا چند سال فقط تکه تکه هایش را از مسیر خاطراتش جمع کند تاشاید.. قد راست کند...
همین روزها غمی به دل مهربانی نشاندی که تا عمر دارد معنای داغ را با لغتنامه ی دلش ترجمه میکند.....
همین روزها بعد از 15 سال زنی را مادر کردی و مردی را پدر......
جشنی به راه انداختی که من در آن بودم و هم زمان غم دل رفیقم را هم با لبخندهای پلاستیکی ام یدک میکشیدم...
همین روزها من با چشم هایم وجب میکردم ....که شادی این بیشتر عمق دارد یا غم آن؟
همین روز ها من سعی میکردم ببینم سیاهی پرچم عزا بیشتر است یا سفیدی پرچم زیارت قبول....
همین روز ها سعی میکردم بچشم شیرینی رولت بیشتر است یا خرما...
همین روزها....
این ها فقط برای همین روزها بود.....
نه ماضی را ضمیمه ی حال کردم نه آینده را پیش بینی....
نه گفتم گذشته هارا چگونه به حلقمان ریختی و نه خواهم گفت برای آینده مان چه فکر ها که در سر نمیپرورانی.....
اما خوب میدانم..هنوز پیچ و تاب خواهد خورد نخ دست های عروسکی ام در دستانت...
نمیدانم چقدر کمتر یا بیشتر از همین روزها....
اما شاید..خیلی شبیه همین روزها...
اماروزگار.. خوب بدان....اگر چرخش تو زندگی ام را به سرگیجه کشانده..اگر منتظری تا زمینگیر شوم.....اشتباه میکنی
من آسمان را ضمیمه ی چشمانم کرده ام...
پ.ن: یک خواهش کوچک از تو دارم....غم را در دل خودم تزریق کن....چرا عزیزی را واسطه میکنی.....
تحمل غم دیگران...خیلی سخت است...!!!خیلی...
Design By : Pichak |